(بخشی از نخستين ترجمهی تازهیابِ هزارويكشب به فارسي در حیدرآباد دکن)
هزارویکشب قصهی زندگی و سفر است. شاهزمان و شهریار سفری را آغاز میکنند و شهرزاد راوی قصههایی میشود که از دل هریک قصهای دیگر میزاید تا زندگی خود را تضمین کند. اما به جز این قصهی زیرین و اصلی، بسیاری از قصههای بعدی هزارویکشب هم در دل سفر و برای زنده ماندن شکل میگیرند. سفر، انسانها را تا کام مرگ پیش میراند و قصه، آنها را از چنگالش بیرون میکشد. و در نهایت، پیروز ماجرا کسی نیست جز قصه و قصهگو، و تولد هزارویکشب از دامان این کشش و آویزش مرگ و زندگی.
شناخت و رواج عالمگیر هزارویکشب مرهون تلاش آنتوان گالان، شرقشناس، باستانشناس، زباندان، کتابشناس، ادیب و مترجم فرانسوی است. گویا او در کاوشهایش برای یافتن عتیقهجات و نسخههای خطی و دستنویسهای کهن و نایاب، در حدود سال 1690 نسخهای از متن عربیِ داستان سندباد بحری را در قسطنطنیه مییابد که تقریبا در حوالی سال 1400 نگارش شده بوده و همین کشف، مقدمهی کشفِ مادرِ این داستان، یعنی هزارویکشب میشود. ذوق ظریف گالان به او فهماند که گنج یکتایی به دستش رسیده و او میتواند با ترجمه و انتشار این اثر بیمانند، یکی از مهمترین آثار ادبی همهی اعصار را به جهانیان بشناساند. گالان جلد اول ترجمهی دوازدهجلدی خود را در سال 1704 منتشر کرد و اقبال ادیبان و شرقشناسان به آن، زمینهای شد تا در یک سدهی بعدی دهها ترجمه از هزارویکشب به زبانهای مختلف انجام شود و از رهگذر همین ترجمهها، متن عربی ناشناختهماندهی آن (الف لیله و لیله) هم بیشتر شناخته شود.
صدویک سال پس از ترجمهی گالان به فرانسوی، در سال 1805 م. (1183 ش.) ترجمهای فارسی از هزارویکشب به قلم محمدباقر خراسانی بزنجردی در حیدرآباد دکن انجام شد. داستانِ این اولین ترجمهي هزارو يكشب به فارسي، آنگونه که خود مترجم در مقدمهاش نوشته چنین است که:
مترجم از روي رنج و نداري، خراسان را كه مهد اوست رها ميكند و ميرود و بيجا و بيوطن هر از چندي در گوشهاي است تا دست آخر تقدير به سوي هند ميکشدش و در حيدرآباد دكن رحل اقامت ميافكند. در اين زمان افزون از چهل سال دارد و چون از دوري ديار پريشانروزگار است و افسردهحال، دوستان وي را ياري ميدهند، از جمله دوستي به نام سِر هنري راسل نماینده کمپانی هند شرقی که چهار سال او را در حمايت خويش ميآورد. سِر هنري راسل به گفتهی مترجم، «از جانب کمپانی، رزیدنت و جانشین درین سرزمین» است و «ملقب است به اعتمادالدوله و انتظامالملك و ثابتجنگ بهادر». مترجم در ادامه از برادر سر هنري، به نام سر چارلز ياد ميكند و او را مردي فارسيدوست مينامد. همینجاست كه سر چالرز از مترجم ميخواهد كه دو جلد از هزارويكشب را براي او از عربي به فارسي برگرداند. مترجم هم كه بيصبرانه در جبران محبتهاي اوست، اين كار را براي او انجام ميدهد.
تا پيش از اين، هزارویکشبپژوهان اغلب تصور میکردهاند ترجمهی عبداللطيف طسوجي به فارسي نخستین ترجمهی این شاهکار به زبان فارسی است. درحالیکه ترجمهی طسوجی که در زمان سلطنت محمدشاه قاجار از روی متن عربی انجام شده، نخستین بار در سال 1845 م. (1223 ش.) یعنی چهل سال پس از ترجمهی محمدباقر خراسانی به طبع رسيد. تنها نسخهی موجود از این قدیمیترین ترجمهی فارسی تاکنون یافته شده، نسخهای است خطي و ناتمام به خط خود مترجم که روزگاری از آن کتابخانه شخصی ماری پروت بود و بعدها به کتابخانه هاوتون، کتابخانه نسخ خطی و کمیاب دانشگاه هاروارد سپرده شد. از بررسی چندین متن عربی و ترجمههای موجود قدیمی به فرانسوی، انگلیسی، ترکی و فارسی میشود فهمید که هم متنهای عربی و هم ترجمهها تفاوتهای بسیاری با یکدیگر دارند که همه را از نظر نثر میتوان در دو دسته جا داد: متنها و ترجمههای موجز و کوتاهتر و به دور از لفاظیها و واژهبازیها، و متنها و ترجمههای مطول و پر از سجع و جناسها و واژهبازی و مترادفسازی. و جالب اینکه ترجمهی طسوجی به دستهی اول تعلق دارد و ترجمهی محمدباقر خراسانی به دستهی دوم، و این تفاوت حجمی گاه دو خط در برابر ده خط است. به علاوه پدید آمدن این ترجمه در هندوستان باعث شده تا گاهی واژههایی خاص در آن به کار رود که مختص فارسی همان سرزمین است و گاهی کلمات معمول فارسی به گونهای و در بافتی به کار میروند که کاملا رنگوبوی هندی دارد، و از این جهت میشود بر اساس همین متن بعضی ویژگیهای سبک هندی را شناسایی کرد. این نسخه در یک جلد و ۵۵۷ برگ و۱۱۱۴ صفحه در اندازه 30/6 × 23 و طول هر سطر 13 سانتیمتر نگاشته شده است. سطربندی آن به گونه ای است که در هر صفحه از این نسخه ۱۳سطر منظم و دقیق نگاشته شده که صفحات زوج رکابه دارد. البته برخی صفحات با مداد و با اعداد انگلیسی شماره گذاری شده است که تا پایان کتاب ادامه ندارد و صفحه شماری آن دقیق نیست. مرکب به کار رفته در نگارش این نسخه مشکی است ولی برخی اسمهای خاص و عنوانها به شنگرف است. است. رنگ کاغذ: نخودی؛ خط ترجمه: نستعلیق هندی و خط عربی: نسخ است. حجم حکایتهای هر شب یکسان نیست و طول بعضی حکایتها برای بیان در یک شب بسیار کوتاه است. تا شب 276 (صفحه 853) شماره شبها به شنگرف نوشته شده و بعد از آن هفت صفحه سفید وجود دارد و از صفحه 861 تا پایان نسخه، جای شماره شبها خالی است. این نسخه برای اولین بار در سال 1394 در همایش صد و هفتاد سال کتابخوانی با هزارو یک شب در خانه کتاب تهران توسط محمدرضا بهزادی و محمد میرزاخانی معرفی گردید. آنچه در اینجا می خوانید، گزیده ای از مقاله نخستین ترجمه فارسی هزار و یک شب و معرفی نسخه خطی آن به قلم محمدرضا بهزادی ارائه شده در این همایش است.
بخشی از شب نخستین این اولین ترجمهی فارسی هزارویکشب
ترجمهی هزار و یک شب (هندی)
اللیله الاولی من الف لیله و لیله
شهرزاد بنیاد سخنگویی را نهاده گفت: ای پادشاه معظّم، و ای مهتر مکرّم، افسانهطرازان چنین گمان بردهاند که در زمان پیشین و اوان دیرین بازرگان بزرگی از اشراف و اعیان، مالک خواستهی بسیار و خداوند مکنت در همه احوال بود. بندگان نیکورو و غلامان زیبامنظر صاحبجمال و اولاد باکمال داشت. دین و وام از حدِ شمار بیرون و قرض و مطالبه از مرتبهی حساب افزون. از مایملکش بر ذمهی بسی از اهل شرع و روستا قرار گرفته بود. روزی از روزها به قصد تفرج و سیر با یاران و اصحاب خود به صحرا شتافته، در آن روز عزم مسافرت کرد. چون روز دوم شد به غلامان خود فرمود که لوازم سفر و ضروریات راه را آماده نمایند، وقتیکه سرانجام رفتن فراهم گشت مرکبِ خویش را سوار شده به تنهایی رو به صحرا نهاد و با خود به قدر کفاف از اموالش برداشته، روزها و شبها و شبها و روزها، طیِ طریق و قطع مسافت مینمود تا آنکه با سرور و سلامت و فرح و صحت به شهری که مقصود او بود رسید. آنگاه داخل شهر شده، مطلبی که داشت فیصلپذیر گردید، بعد از آن با شوق تمام که به دیدن دیدار اهل و عیال داشت رو به جانب بلدهی خود نموده، سه روز به غیرِ راحت قطع مسافت میکرد. از تعب و رنج رهنوردی خسته گشته، روز چهارم روبهروی خود بستان خوشمنظر معظمالبنا دیده، داخل بستان شد، پس به سایهی درختی که در زیر آن چشمه بود رفته، خورجین را از بالای مرکب فرود آورد و مرکب را بر شاخ درختی بست. از خورجین نان آمیخته با روغن و عسل با اندکی از خرما برآورد و ابتدا به بسم الله الرحمن الرحیم کرده، شروع به خوردن قرص نان و خرما نمود و تخم خرما را بیکموکاست از چپوراست میانداخت. بعد از تناول به قدر کفاف برخاست و وضو ساخت و نماز پسین را به جا آورد، تسلیم و سلام نماز هنوز به زینت اتمام و زیور اختتام انباز نگشته بود که ناگاه جنی بر او ظاهر شد که دو پای وی ملاصق [: نزدیک] خاک و سرش مماس ابر بود و در دست شمشیر برهنه داشت. آن جنی روبهروی تاجر آمده، بر سرِ پا ایستاد و گفت چنانکه تو فرزند مرا امروز کشتی، من هم تو را کشته، نام نشان تو را از صفحهی روزگار محو خواهم کرد. تاجر کلام جنی را بدانگونه شنیده، بسیار بیمناک گردید. آنگاه گفت: ای آقای من! چه گناه کردهام، و چه بدی از من نسبت به تو سر زده که ارادهی کشتن من داری و مرا خبری از کشتهشدن فرزندت نیست؟ جنی گفتش: آری تو کشتهای فرزند مرا. تاجر گفت: والله من پسر تو را نکشتهام و بر من گناهی نیست، مرا از این گناه آگاه کن که چگونه از من صادر شد با آنکه روبهروی تو هستم. جنی گفت: آیا تو در این خانه نشستی و نان و خرما از خورجین بیرون نیاوردی و تخمههای خرما را از چپوراست نینداختی؟ تاجر گفت: چنین است، من این کارها را کردم ولیکن پسر تو را نکشتم. جنی گفت: هرآینه تو فرزند مرا کشتهای زیرا که خرما میخوردی و تخم آن را به یمین و شمال خود میانداختی، مرا پسری بود یکساله. تازه به رفتار آمده بود. یک تخمی از تخمهای خرما بر چشم او خورده فیالحال مرد. من لابد و ناچار تو را خواهم کشت چنانکه تو او را کشتی. آنگاه تاجر گفت: اگر چنین است که تو میگویی و من فرزند تو را کشتم، دیده و دانسته نکشتهام و دانا به این کار نبودهام. امیدوار از تو چنانم که از من عفو نمایی. جنی گفت: البته تو را خواهم
کشت چنانکه پسر مرا کشتی. بعد از این سخنان جنی تاجر را کشید و بر زمینش انداخت و دست خود را بلند کرد تا آنکه به شمشیرش بزند. در آن حال تاجر گریهی بسیار کرد. جنی گفت خود را با صبر انباز ساز.
روزی دو بیشتر نبود دور روزگار / روزی به خرمی و به اَلَم روز دیگر است
آن را که بر تباهی ما طعنه زد بگو / دشمن همیشه دهرِ دنی با هنرور است
چون تاجر از شعر خواندن فارغ گشت، جنی گفتش سخن را کوتاه کن که هرآینه خواهمت کشت. تاجر گفت: این کار را البته خواهی کرد؟ جنی گفت: آری. آنگاه جنی دغل چنان شمشیر بلند کرد که سیاهی نعلش ظاهر گردید. پس بامداد شهرزاد را دریافته وی خاموشی گزید و در آنوقت پیرامون سخنگویی نگردید. خواهرش دنیازاد گفت: چه خوش و خوب است سخن و چه دلکش و مرغوب است حکایتگستریت. شهرزاد گفت: اگر پادشاه مرا تشریف امان و حلقهی اطمینانم بخشیده زنده ماندم، در شب آینده برای تو حدیثی اغرب از این و قصهای اعجب از این بیان خواهم کرد. مقارن این مقال پادشاه سوگند به او نموده گفت: اکنون تو را نمیکشم تا آنکه تتمهی حکایت تو را بشنوم. در شبِ بعد از این شب خواهمت کشت. بامداد روز دوم پادشاه بر طبق عادتش به بارگاه آمده به دادگستری میان مردم مشغول شده آنگاه دستور از نکشتن شاه غیور دخترش را بهنهایت تعجب نمود. تا شباهنگام همواره به امور ریاست و حکم بینالناس پرداخت. هنگام شام به حرمسرا رفته، خوردنی بهر او حاضر ساختند.
گزینش و انتخاب: دکتر محمدرضا بهزادی